سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 8
  • بازدید دیروز: 114
  • کل بازدیدها: 198881



شنبه 88 تیر 27 :: 10:11 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام علیکم و رحمه الله و برکاته . احوال دوستان گرامی چطوره ؟ خوب هستید انشاالله ؟ چه خبر ا ؟ چه خبر از کجا ؟!!!
دیروز خیلی ذوق کردم که میام و کلی می نویسم غافل از اینکه آقا عماد زحمت کشیدند و یادشون رفته ای دی اس ال منو شارژ کنن !!!!!!!
باور کن وقتی دیدم چراغ مودم قرمزه فقط خدا رحم کرد دم دستم نبود و واسه نهار رفته بودند خونه مامانش اینا . والا من می دونستم و اون . هیچی دیگه . پکر شدم . عوضش ظهر بعد از دیدن فیلم پسران آجری تخت گرفتم خوابیدم تا ساعت 6 . خیلی خوب بود . صبح تا ساعت 9 و نیم خوابیدم . مامان از خونه زنگ زد به گوشیم که پا شو دیگه ظهر شد میخوایم بریم باغ رضوان . مام که مطیع اوامر حضرات گفتیم چشم و برخواستیم .
رفتم پائین صبحانه خوردیم و به مریم زنگ زدیم که آماده باشه و همه مون به جز بابا و عماد رفتیم . واااااااااای خدا که از دست مینا سرسام گرفتم بسکه تو این ماشین به بهانه طاها دست زد ، کل کشید ، جیغ زد ، نمی دونیا !!!! دیونم کرده بود . گفتم بخدا الان می زنم رو ترمز وسط خیابون از ماشین شوتت می کنم پائین !!!!!! ولی مگه از رو می رفت !!!!!! آدمو دیونه می کنه بخدا .
تو راه برگشتن از بس اعصابم از دست مینا خورد بود دیگه نمی فهمیدم چطوری رانندگی می کنم . همینطوری لائی می کشیدم و می رفتم که یهو دیگه طاقت مامان طاق شد دادش دراومد که : این چه وضع رانندگیه ؟؟؟؟؟؟؟؟ مگه تو نمی تونی مثل بچه آدم رانندگی کنی ؟
دیگه بعدش تصمیم گرفتم یه خورده آرومتر برم . علی هم که هی داشت رو مخ مامان پیاده روی می کرد که بریم خواستگاری این دختره که می خواد




موضوع مطلب :